اوحدی

اوحدی

غزل شمارهٔ ۵۳۵

۱

مرا مجال نباشد که: یار او باشم

مگر همین که: به دل دوستار او باشم

۲

اگر بهر دو جهانش بها کنم یک موی

هنوز در دو جهان شرمسار او باشم

۳

مرا به زهد و نماز و ورع چه میخوانی؟

بهل، که عاشق مسکین زار او باشم

۴

چو خاک بر درش افتاده‌ام بدان امید

که: او گذر کند و در گذار او باشم

۵

گمان مبر که: کنم رغبت بهشت مگر

به شرط آنکه هم اندر جوار او باشم

۶

ز خون دیده کنارم پرست هر دم و نیست

امید آنکه دمی در کنار او باشم

۷

دیار خویش رها کرده‌ام بدان سودا

که چون اجل برسد در دیار او باشم

۸

کفن سیاه کنم روز مرگ، تا باری

پس از وفات همان سوکوار او باشم

۹

کجا به اوحدی امید در توانم بست؟

من شکسته که امیدوار او باشم

تصاویر و صوت

نظرات