
اوحدی
غزل شمارهٔ ۵۴۰
۱
عشقت چو ستم کرد و جفا بر تن و توشم
از ناله و زاری نتوان کرد خموشم
۲
من عاشق آن گوشهٔ چشمم، به رفیقان
پیغام بده تا: ننشینند به گوشم
۳
ساقی، بده آن جام و ز من جامه برافگن
تا خرقه دگر بر سر زنار نپوشم
۴
بادم مده، ای یار، چنان ورنه بیفتم
آتش منه، ای دوست چنین ور نه بجوشم
۵
چون بوی تو مستم نکند در همه عالم
هر می که به دست آرم و هر باده که نوشم
۶
بر پای غلامان تو گر روی نمالد
این سر، نگذارم که بود بر سر دوشم
۷
با دست حدیث دگران پیش دل من
تا باد حدیث تو رسانید به گوشم
۸
بر فرق من ار تیغ نهد دست تو صد بار
یک موی ز فرقت به جهانی نفروشم
۹
ای اوحدی، از بیادبیها که ببینی
فردا خبرم گوی، که امشب نه به هوشم
تصاویر و صوت

نظرات