
اوحدی
غزل شمارهٔ ۵۴۲
۱
به تازه باد جدایی گلی ببرد ز باغم
که همچو بلبل مسکین از آن به درد و به داغم
۲
اگر حدیث مشوش کنم بدیع نباشد
که از فراق عزیزان مشوشست دماغم
۳
مرا مبر به تفرج، مکن حدیث تماشا
که بر جمال رخ او، نه مرد گلشن و راغم
۴
چراغ خویش به آتش گرفتمی همه وقتی
چه آتشست جدایی؟ کزان بمرد چراغم
۵
از آنزمان که ببستند باغ وصل ترا در
نه میل بود به صحرا، نه دل کشید به باغم
۶
همیشه با دل فارغ نشستمی من و اکنون
خیال روی تو فرصت نمیدهد به فراغم
۷
چو اوحدی گرو از بلبلان اگر چه ببردم
ز هجرت، ای گل رنگین، زبان گرفته چو زاغم
نظرات