اوحدی

اوحدی

غزل شمارهٔ ۵۴۴

۱

صبا، چو برگذری سوی غمگسار دلم

خبر کنش که: زهی بیخبر ز کار دلم!

۲

شکستهٔ غم عشقت ز روزگار، ای دوست

دل منست، که شادی به روزگار دلم

۳

کنون که در پی آزار من کمر بستی

مباش بی‌خبر از ناله‌های زار دلم

۴

برین صفت که دلم را نگاهبان غم تست

به منجنیق نگیرد کسی حصار دلم

۵

دل مرا ز برت راه باز گشت نماند

ز سیل گریه، که افتاد در گذار دلم

۶

بیا و سر دل من ز اوحدی بشنو

که اوست درهمه گیتی خزینه‌دار دلم

تصاویر و صوت

نظرات