اوحدی

اوحدی

غزل شمارهٔ ۵۴۵

۱

وه! که امروز چه آشفته و بی‌خویشتنم

دشمنم باد بدین شیوه که امروز منم

۲

شد چو مویی تنم از غصهٔ نادیدن تو

رحمتی کن، که ز هجر تو چو موییست تنم

۳

اثری نیست درین پیرهن از هستی من

وین تو باور نکنی، تا نکنی پیرهنم

۴

دهنت دیدم و تنگ شکرم یاد آمد

سخنی گفتی و از یاد برفت آن سخنم

۵

از دهان تو چو خواهم که حدیثی گویم

یاوه گردد سخن از نازکی اندر دهنم

۶

گر بمیرم من و آیی به نمازم بیرون

تا لب گور به ده جای بسوزد کفنم

۷

آتش عشق تو از سینهٔ من ننشیند

مگر آن روز که در خاک نشانی بدنم

۸

خلق گویند: برو توبه کن از شیوهٔ عشق

می‌کنم توبه ولی بار دگر می‌شکنم

۹

گر زند بر جگرم چشم تو هر دم تیری

اوحدی نیستم، ار پیش رخت دم بزنم

تصاویر و صوت

نظرات