اوحدی

اوحدی

غزل شمارهٔ ۵۴۷

۱

درهجر تو درمان دل خسته ندانم

زان پیش که روزی به غمت می‌گذرانم

۲

گفتی که: به وصلم برسی زود، مخور غم

آری، برسم، گر ز غمت زنده بمانم

۳

بر من ز دلست این همه، کو قوت پایی؟

تا دل بتو بگذارم و خود را برهانم

۴

جانا، چو به نقد از بر من دل بربودی

هم نقد بده بوسه، که من وعده ندانم

۵

دیدی که: چو دادم دل خود را به تو آسان

بگذشتی و بگذاشتی از پی نگرانم؟

۶

جان از کف اندوه تو آسان نتوان برد

اینست که از روی تو دوری نتوانم

۷

دی با من آسوده دلی دیدی و دینی

امروز نگه کن که: نه اینست و نه آنم

۸

ای مسکن من خاک درت، بر من مسکین

بیداد مکن پر، که جوانی و جوانم

۹

از پای دلم اوحدی ار دست بدارد

خود را به سر کوی تو روزی برسانم

تصاویر و صوت

نظرات