اوحدی

اوحدی

غزل شمارهٔ ۵۵۱

۱

دل خود را به دیدار تو حاجت‌مند میدانم

غم هجر تو بنیادم بخواهد کند، میدانم

۲

مرا گویی: سر خود گیر و پایم بسته‌ای محکم

عظیم آشفته‌ام، لیکن خلاص از بند میدانم

۳

لبت پوشیده برد از من دل گمراه و من هرگز

حدیث او نمیگویم بکس، هر چند میدانم

۴

شبم یک بوسه فرمودی که: خواهم داد، لیکن من

به بوسی زان دهن مشکل شوم خرسند، میدانم

۵

مرا هر دم ز پیش خود برانی چون مگس، لیکن

نخواهم رفتن از پیشت، که قدر قند میدانم

۶

تو می‌گویی: کزین پس من وفا ورزم، بلی خوبان

بگویند این حکایت‌ها و نتوانند ، میدانم

۷

همه دم، اوحدی، زین پس مده پند و ببین او را

که چونش عاشقم با آنکه خیلی پند میدانم

تصاویر و صوت

کلیات اوحدی اصفهانی معروف به مراغی (دیوان - منطق العشاق - جام جم) به کوشش سعید نفیسی - تصویر ۳۵۸

نظرات