
اوحدی
غزل شمارهٔ ۵۵۶
۱
گر شبی چارهٔ این درد جدایی بکنم
از شب طرهٔ او روز نمایی بکنم
۲
ور به دست آورم از شام دو زلفش گرهی
تا سحر بر رخ او غالیه سایی بکنم
۳
سرزنش میکندم عقل که: در عشق مپیچ
بروم چارهٔ این عقل ریایی بکنم
۴
از برای سخن عقل خطایی باشد
که به ترک رخ آن ترک ختایی بکنم
۵
گر مسخر شود آن روی چو خورشید مرا
پادشاهی چه؟ که دعوی خدایی بکنم
۶
هر چه باشد، ز دل و دانش و دین، گر خواهد
بدهم و آنچه مرا نیست گدایی بکنم
۷
از جدایی شدم آشفتهٔ و اندر همه شهر
مددی نیست که تدبیر جدایی بکنم
۸
صبر گویند: بکن، صبر به دل شاید کرد
چون مرا نیست دلی، صبر کجایی بکنم؟
۹
اوحدی وار اگر آن زلف دو تا بگذارد
زود یکتا شوم و ترک دوتایی بکنم
نظرات