
اوحدی
غزل شمارهٔ ۵۵۹
۱
جای آن دارد که: من بر دیدها جایت کنم
رایگان باشی اگر، جان در کف پایت کنم
۲
پسته حیران آید و شکر به تنگ آید ز شرم
چون حدیث پستهٔ تنگ شکر خایت کنم
۳
گر چه شد فرسوده عقل من ز دست زلف تو
آفرین بر دست زلف عقل فرسایت کنم
۴
بر دل و بر دیدهٔ من گر کنی حکم، ای پسر
دیده را مزدور و دل را کارفرمایت کنم
۵
خویش را دیوانه سازم، تا بدین صحبت مگر
خلق را در حلقهٔ زلف سمن سایت کنم
۶
رای رای تست، هر حکمی که میخواهی بکن
چون مرا روی تو باید، خدمت رایت کنم
۷
اوحدی گر دل به دست چشم مستت داد، من
جان فدای حسن روی عالم آرایت کنم
نظرات