
اوحدی
غزل شمارهٔ ۵۶۳
۱
فراق روی تو میسوزدم جگر، چه کنم؟
ز کوی عافیت افتادهام بدر، چه کنم؟
۲
به دل کنند صبوری چو کار سخت شود
دلم نماند، ز هجر تو صبر بر چه کنم؟
۳
مرا سریست به دست از جهان و آنرا نیز
برای پای تو دارم، وگرنه سر چه کنم؟
۴
دلی که بود، به زلف تو دادهام، دیرست
کنون ز هجر تو جان میکنم، دگر چه کنم؟
۵
ز چشم خلق، گرفتم، بپوشم آتش دل
مرا بگوی که: با آب چشم تر چه کنم؟
۶
چو گویمت که: غم اوحدی بخور، گویی:
منال گو: ز غم ما و غم مخور، چه کنم؟
نظرات