اوحدی

اوحدی

غزل شمارهٔ ۵۶۴

۱

تیر تدبیر تو در کیش ندارم، چه کنم؟

سپر جور تو با خویش ندارم، چه کنم؟

۲

خلق گویند که: ترکش کن و عهدش بشکن

ای عزیزان، چو من این کیش ندارم چه کنم؟

۳

بزنی ناوک و دل شکر نگوید چه کند؟

بزنی خنجر و سر پیش ندارم چه کنم؟

۴

طبعم اندیشهٔ سودای تو کرده‌است و خطاست

چارهٔ طبع بداندیش ندارم چه کنم؟

۵

طاقت ناوک چشم تو مرا نیست ولیک

چون زدی درد، جگر ریش ندارم چه کنم؟

۶

جان فدا کردم و گفتی که: نه اندر خور ماست

در جهان چون من از این بیش ندارم چه کنم؟

۷

هر که را دولت وصل تو بود محتشم است

این سعادت من درویش ندارم چه کنم؟

۸

دی غمت گفت که بیگانه مشو با خویشان

من بیگانه سر خویش ندارم چه کنم؟

۹

گشت قربان غمت اوحدی و می‌گوید:

تیر تدبیر تو در کیش ندارم چه کنم؟

تصاویر و صوت

نظرات