اوحدی

اوحدی

غزل شمارهٔ ۵۷۰

۱

ز چشم خلق هوس می‌کند که گوشه گزینم

ولی تعلق خاطر نمی‌هلد که نشینم

۲

سوار گشتم و گفتم: ز دست او ببرم جان

کمند عشق بیفگند و درکشید ز زینم

۳

گناه من همه در دوستی همین که: بر آتش

گرم چو عود بسوزد، گناه دوست نبینم

۴

ز من حکایت مهر و حدیث عشق چه پرسی؟

که رفت عمر درین محنت و هنوز برینم

۵

کمین ز چشم کماندار او، رواست که سازد

مرا که نیست کمان چنان، چه مرد کمینم؟

۶

کدام خواب گرانت ربوده بود؟ نگارا

که هیچ گوش نکردی به ناله‌های حزینم

۷

قدم به پرسش من، دیر شد، که رنجه نکردی

کنون که رنج بتر شد، بپرس بهتر ازینم

۸

مرا به شربت و دارو نیاز و میل نباشد

دوای درد من این مایه بس که: درد تو چینم

۹

به بوستان مبر، ای اوحدی، مرا ز بر او

که با شمایل او فارغ از بهشت برینم

تصاویر و صوت

نظرات