اوحدی

اوحدی

غزل شمارهٔ ۵۷۹

۱

چون ساعدت مساعد آنست رشته‌ایم

در خون خود، که عاشق آن دست گشته‌ایم

۲

در خاک کوی خود دل ما را بجوی نیک

کو را به آب دیدهٔ خونین سرشته‌ایم

۳

گرمان بخوان وصل نخوانی شبی، بخوان

خط به خون که روز فراقت نبشته‌ایم

۴

بی‌خار محنتی نگذارد زمین دل

تخم محبت تو، که در سینه کشته‌ایم

۵

تا دفتر خیال تو در پیش چشم ماست

طومار فکر این دگران در نوشته‌ایم

۶

ما را مبصران به نزاری ز موی تو

فرقی نمی‌کنند، که باریک رشته‌ایم

۷

بگذاشتیم قصه، تمنای ما ز تو

کمتر ز بوسه‌ای نبود، گر فرشته‌ایم

۸

دل بسته‌ایم، در سر زلف تو گر چه خلق

پنداشتند کز سر آن در گذشته‌ایم

۹

وقتی ز اوحدی اثری بود پیش ما

اکنون ز اوحدی اثری هم نهشته‌ایم

۱۰

با ما رقیب سرد تو گر گرمییی کند

از دودمان چه غم؟ که به آتش سرشته‌ایم

تصاویر و صوت

نظرات