اوحدی

اوحدی

غزل شمارهٔ ۵۸۲

۱

باز قلندر شدیم، خانه بر انداختیم

عشق نوایی بزد، خرقه در انداختیم

۲

شعله که در سینه بود سوز به دل باز داد

مهر که با زهره بود بر قمر انداختیم

۳

عقل ریا پیشه را خوار بهشتیم زود

نفس بداندیش را در سقر انداختیم

۴

گرک هوس را به عنف دست ببستیم و دم

مرغ هوا را به زجر بال و پر انداختیم

۵

معنی بی‌اصل را نقش بشستیم پاک

صورت ناجنس را از نظر انداختیم

۶

در دل ما هر چه بود، جز هوس و یاد حق

این بستردیم پاک، آن به در انداختیم

۷

زود به خسرو بر این قصهٔ شیرین، که ما:

زحمت فرهاد را از کمر انداختیم

۸

از گل بستان وصل یک دو سه دامن بیار

کان علف تلخ را پیش خر انداختیم

۹

زقهٔ یک مرغ بود، طعمهٔ یک مور گشت

هر چه به ایام بر یک دگر انداختیم

۱۰

ای که به تشویش ما دست برآورده‌ای

تیغ چرا میکشی؟ چون سپر انداختیم

۱۱

یاد سپاهان میار، هیچ، که ما سرمه‌وار

خاک درش، اوحدی، در بصر انداختیم

تصاویر و صوت

نظرات

user_image
جواد
۱۳۹۵/۱۰/۱۰ - ۰۹:۱۱:۵۸
در بیت چهارم گرگ هوس صحیح میباشد
user_image
جاوید مدرس اول رافض
۱۴۰۲/۰۹/۲۹ - ۰۵:۱۴:۱۸
شور و شوقی را زعشقت تا به جان انداختیمبانگ سرمستی از آن ما در جهان انداختیم منجلابی بود از کید وریا تقوی و زهدخرقه را ازدوش و زنار از میان انداختیم لعبتان را سلسله گفتیم باز از سر کنید شیخ ومفتی را از آن آتش به جان انداختیم نام میآمد که نام آور شویم اندر جهاننام جُستیم و خود از نام و نشان انداختیم آشیان میساخت غمها اندک اندک در وجودمرغ غمها را برون از  آشیان انداختیم تا فنا گشتیم و رفتیم از میان شد وحدتی زان،، انالحق در جهان را بر زبان انداختیم تا ز ،خُمً وحدت آمد غلغل و جوش مُدام نیز ما این جوش و غلغل جاودان انداختیمگفتمش ای تُرک و جنگاور، کنون صلحی بیار گفت جنگ عشق را ما در جهان انداختیم گفتمش تا کی ستیزد این کمان ابروان گفت رو ،با غمزه ما خم در کمان انداختیم گفتم آخر چیست این بانگ اذان مستی دهد.گفت ما صد فتنه درصوت اذان انداختیم رافضا آخر ز درویشی چه عاید شد تراگفت ما از فقر خود را  در توان انداختیم جاوید مدرس رافض