اوحدی

اوحدی

غزل شمارهٔ ۶۰۰

۱

دلها بربودند و برفتند سواران

ما پای به گل در شده زین اشک چو باران

۲

او رفت، که روزی دو سه را باز پس آید

ما دیده به راه و همه شب روز شماران

۳

بر کشتنم ار شاه سواری بفرستد

با شاه بگویید که: کشتند سواران

۴

اندیشهٔ باران نکند غرقهٔ دریا

ای دیدهٔ خونریز، میندیش و بباران

۵

این حال، که ما را بجز او یار دگر نیست

حالیست که مشکل بتوان گفت به یاران

۶

ما را به بهار و سمن و لاله چه خوانی؟

دریاب کزین لاله چه روید به بهاران؟

۷

آهن که چه دید از غم آن چهره بگویید

تا آینه پیشش نزنند آینه داران

۸

گر دوست دوایی ننهد بر دل مجروح

مرهم ز که جوید جگر سینه‌فگاران؟

۹

صد قصه نبشت اوحدی از دست غم او

وین غصه یکی بود که گفتم ز هزاران

تصاویر و صوت

نظرات