
اوحدی
غزل شمارهٔ ۶۰۷
۱
این دلبران که میکشدم چشم مستشان
کس را خبر نشد که، چه دیدم ز دستشان؟
۲
بر ما در بلا و غم و غصه بر گشاد
آن کس که نقش زلف و لب و چهره بستشان
۳
در خون کنند چون بنماییم حال دل
گویند نیستمان خبر از حال و هستشان
۴
اندر شکست خاطر ما سعی مینمود
یاری که چین زلف سیه میشکستشان
۵
تا دانهای خال نهادند گرد لب
دیگر ز دام زلف شکاری نرستشان
۶
آنها که تن به مهر سپارند و دل به عشق
زینها مگر به مرگ بود باز رستشان
۷
پنجاه گونه بر دل ریشم جراحتست
زان تیرها که بر جگر آمد ز شستشان
۸
بر مهر و دوستی ننهند این گروه دل
گویی چه دشمنیست که در دل نشستشان؟
۹
بر پایشان نهم ز وفا بوسه بعد ازین
زیرا که روی گفتم و خاطر بخستشان
۱۰
اینان بدین بلندی قد و جلال قدر
کی باشد التفات بدین خاک پستشان؟
۱۱
ما را ازین بتان مکن، ای اوحدی، جدا
کایمان نیاورد به کسی بت پرستشان
نظرات