اوحدی

اوحدی

غزل شمارهٔ ۶۲۳

۱

مشنو که: از کوی تو من هرگز به در دانم شدن

یا خود به جور از پیش تو جایی دگر دانم شدن

۲

زان رخ چراغی پیش دار امشب، که بر من از غمت

شب نیک تاریکست با نور قمر دانم شدن

۳

چون خواهم از زلفت کمر گویی که: داغی بس ترا

داغ غلامی بر جبین چون بی‌کمر دانم شدن

۴

وقتی که من در پای تو چون گوی سرگردان شوم

دست از ملامت باز کش، کانجا به سر دانم شدن؟

۵

من پیش شمشیر بلا صد پِی سپر گشتم ولی

آن تیر چشم مست را مشکل سپر دانم شدن

۶

وقتی که می‌رانی مرا، پایم نمی‌پوید دمی

وانگه که می‌خوانی مرا مرغ بپر دانم شدن

۷

گفتی: برو، چون اوحدی، برآستانم سربنه

آنجا گرم ره می‌دهی من خاک در دانم شدن

تصاویر و صوت

نظرات