اوحدی

اوحدی

غزل شمارهٔ ۶۲۴

۱

از تو مرا تا به کی بی‌سر و سامان شدن؟

در طلب وصل تو زار و پریشان شدن؟

۲

هر نفسم خون دل ریزی و گویی: مگوی

واقعه‌ای مشکلست: دیدن و نادان شدن

۳

من ز تو درمان دل جستم و دشمن شدی

مصلحت من نبود در پی درمان شدن

۴

زلف تو در بند آن هست که: شادم کند

گر نزند روی تو رای پشیمان شدن

۵

روی ترا عادتست، زلف ترا قاعده

دل بربودن ز من هر دم و پنهان شدن

۶

هر چه تو خواهی بکن، زانکه نه کار منست

با چو تو مسکین کشی دست و گریبان شدن

۷

خلق به دیر و به زود راه به پایان برند

رای ترا هیچ نیست راه به پایان شدن

۸

بر دل ویران من طعنه زدن تا به چند؟

بین که: چه گنجی دروست با همه ویران شدن

۹

کار تو پیمان شکن نیست به جز سرکشی

کار دل اوحدی بر سر پیمان شدن

تصاویر و صوت

نظرات