
اوحدی
غزل شمارهٔ ۶۳۶
۱
عشق نورزیده بود جان سبکبار من
بر تو مرا فتنه کرد این دل بیکار من
۲
گر خبر از درد من نیست ترا، در نگر
تا بتو گوید درست روی چو دینار من
۳
ای که بیازردهای بیسببم بارها
تا توچه میخواستی از من و آزار من؟
۴
زلف تو در راه دل دام بلا چون نهاد
روی چو گل را بگو تا: ننهد خار من
۵
روی پشیمان شدن نیست، که در عشق تو
نایب قاضی نوشت حجت اقرار من
۶
خود چه حبیبی؟ بتا، یا چه طبیبی؟ که هیچ
از تو دوایی ندید این دل بیمار من
۷
چارهٔ کارم نهان گر بکنی میتوان
لیک تو خود فارغی از من و افکار من
۸
عشق تو هم برگسیخت رشتهٔ تسبیح دل
حسن تو بر باد داد خرمن کردار من
۹
پیش تو بادیست سرد آه دل اوحدی
با همه کز آه اوست گرمی بازار من
تصاویر و صوت

نظرات