اوحدی

اوحدی

غزل شمارهٔ ۶۳۸

۱

نه بی‌یادت برآید یک دم از من

نه بی‌رویت جدا گردد غم از من

۲

بزن بر جانم آن زخمی، که دانی

به شرط آنکه گویی: مرهم از من

۳

دلم را خون تو میریزی و ترسم

که خواهی خون بهای دل هم از من

۴

مرا از هر که دیدی بیش کشتی

مگر کس را نمی‌بینی کم از من؟

۵

اگر آهی بر آرم زین دل تنگ

به تنگ آیند خلق عالم از من

۶

کجا کارم ز قدت راست گردد؟

که برگشتی چو زلف پر خم از من

۷

به سودای تو گشت از هر کناری

جهان پر نوحه و پر ماتم از من

۸

چنان رسوا شدم در عالم این بار

که گویی: پر شدست این عالم از من

۹

بسان اوحدی، دور از تو، بیمست

که فریادی برآید هر دم از من

تصاویر و صوت

نظرات