اوحدی

اوحدی

غزل شمارهٔ ۶۳۹

۱

بر سر کویت ای پسر، پی سپرم، دریغ من!

با غم رویت از جهان میگذرم، دریغ من!

۲

با تو نشست دشمنم روی به روی و من چنین

دور نشسته در شما می‌نگرم، دریغ من!

۳

برد گمان که به شود خسته دلم به وصل تو

دیدم و روز وصل خود زارترم، دریغ من!

۴

از در خود برانیم هر دم و من به حکم تو

میروم و نمی‌روی از نظرم، دریغ من!

۵

دل به تو شاد وآنگهی چشم تو در کمین جان

من ز فریب چشم تو بی‌خبرم، دریغ من!

۶

تن به رخ تو زنده بود، از تو برید و مرده شد

بر تن مرده بی‌رخت مویه گرم، دریغ من!

۷

لعل لب تو خون من خورده چنین و آنگهی

من ز درخت قامتت بر نخورم، دریغ من!

۸

رفت برون بسان آب از ره دیده خون دل

آتش دل برون نرفت از جگرم، دریغ من!

۹

از ستمت خلاص دل نیست، که هر کجا روم

هجر تو می‌رود روان بر اثرم،دریغ من!

۱۰

چشم ترا چنانکه من دیدم و فتنهای او

گر ز تو جان برد کسی، من نبرم، دریغ من!

۱۱

نیست دریغ کاوحدی برد خطر ز دست تو

من که ز دست خویشتن در خطرم، دریغ من!

تصاویر و صوت

نظرات