
اوحدی
غزل شمارهٔ ۶۴
۱
بگذاشتهام، تا چه کند نرگس مستت؟
با یار پسندیده که پیمان نواستت
۲
رای دو دلی کردن و آهنگ جدایی
گفتی که: ندارم من و میبینم و هستت
۳
پیوند تو افزون شو و بسیار بگفتند:
عهدش بشکن زود، که پیمان بشکستت
۴
تا جان ندهم جای جراحت ننماید
تیری که کنون بر دلم افتاد ز دستت
۵
از دست برفتم من و بر دست نه ای تو
دیگر چه کنم، گر ندرم جامه ز دستت؟
۶
بییاد تو هرگز ننشینیم بر کس
هر چند بر خویش ندیدیم نشستت
۷
بس دام که در راه تو آهو بره کردند
در دام نرفتی و کس از دام نرستت
۸
گر بر سر ما تیغ زنی روی نپیچیم
آن سست وفا بود که از دام بجستت
۹
ای اوحدی، از عشق ندیدم که گشودی
تا سحر که بود این که چنین دیده ببستت؟
نظرات