
اوحدی
غزل شمارهٔ ۶۴۵
۱
جور دیدم تا بدید آن خسرو خوبان که من،
عاشقم، وز من بپوشانید رخ چندان که من،
۲
در غمش دیوانه گشتم، بی رخش مجنون شدم
سر به صحراها نهادم، فاش گردید آن که من،
۳
خوف بدنامی ندارم، بیم رسواییم نیست
ور بمانم مدتی دیگر چنان میدان که من،
۴
دل به درد او سپارم، تن به مهر او دهم
وآن بلا را کس نداند بعد از آن درمان که من،
۵
هر چه گویم راست گویم، وین بتر کز هر طرف
من دوای درد دل پرسان و دل ترسان که من،
۶
هم به ترک سر بگویم، هم دل از جان بر کنم
وآن زمان درد دلم را چارهای نتوان که من،
۷
دل ز غم خون کرده باشم، خون ز مژگان ریخته
ور چنین باشد حدیثم کی شود پنهان که من،
۸
دیدهای پر اشک دارم، چهرهای پر خون دل
واندر این محنت نخواهم شست دست از جان که من،
۹
اوحدی را میشناسم، طالع خود دیدهام
ور تو حالم را بدانی، رحمت آری زآن که من،
نظرات
عباس مشرف رضوی
عباس مشرف رضوی
پاسخ: با تشکر، علامتگذاری مطابق پیشنهاد شما تغییر کرد. کشف جالبی کردید من هم لذت بردم.
رسته
پاسخ: با تشکر، مطابق نظر شما علامتگذاری شد.
عباس مشرف رضوی
عباس مشرف رضوی
مهرداد
بهرام