
اوحدی
غزل شمارهٔ ۶۵
۱
روزگار از رخ تو شمعی ساخت
آتشی در نهاد ما انداخت
۲
ما طلبگار عافیت بودیم
در کمین بود عشق، بیرون تاخت
۳
سوختم در فراق و نیست کسی
که مرا چارهای تواند ساخت
۴
مگر او رحمتی کند، ورنه
هر کرا او بزد، کسی ننواخت
۵
عاشقانش چرا کشند به دوش؟
سر، که در پای دوست باید باخت
۶
اوحدی آن چنان درو پیوست
که نخواهد به خویشتن پرداخت
۷
سخن او نمیتوان گفتن
دم نزد هر که این سخن بشناخت
نظرات