اوحدی

اوحدی

غزل شمارهٔ ۶۵۹

۱

ای عید، بنمودی به من دی صورت ابروی او

امروز قربان می‌شوم، گر می‌نمایی روی او

۲

عید من آن رخسار بس، تا درتنم باشد نفس

چندان که دارم دسترس باشم به جست و جوی او

۳

بر عید گاه ار بگذرد، چوگان به دست، از لاله رخ

جز تن نشاید خاک ره جز سر نزیبد گوی او

۴

صد بار بر زانو نهم سر بی‌رخش هر ساعتی

نادیده خود را در جهان یک بار همزانوی او

۵

از سایه سر گردان ترم، بی‌آفتاب عارضش

تا سایه‌ای بینی ز من، مشنو که آیم: سوی او

۶

در وصل او مشکل رسم، تا زان من دانی مرا

چون از من من بگذرم، آنجا بماند اوی او

۷

فردا که از خاک لحد سر بر کنند این رفتگان

ما را ز خاک انگیختن نتواند، الا بوی او

۸

زان دوست دل برداشتن،صورت مبند، ای اوحدی

اکنون که ما را صرف شد عمری به گفت و گوی او

۹

چون بر توان گشت از رخش؟ و آنگاه خود ناساخته

بالین ز سنگ آستان،بستر ز خاک کوی او

تصاویر و صوت

کلیات اوحدی اصفهانی معروف به مراغی (دیوان - منطق العشاق - جام جم) به کوشش سعید نفیسی - تصویر ۴۰۱

نظرات