
اوحدی
غزل شمارهٔ ۶۶۳
۱
گر چه امید ندارم که: شوم شاد از تو
نتوانم که زمانی نکنم یاد از تو
۲
گفته بودی که: به فریاد تو روزی برسم
کی به فریاد رسی؟ ای همه فریاد از تو
۳
دانم این قصه به خسرو برسد هم روزی
که: تو شیرینی و شهری شده فرهاد از تو
۴
اگر امشب سر آن زلف به من دادی، نیک
ورنه فردا من و پای علم و داد از تو
۵
گر تو، ای طرفهٔ شیراز، چنین خواهی کرد
برسد فتنه به تبریز و به بغداد از تو
۶
دوش گفتی: به دلت در زنم آتش روزی
چه دل؟ ای خرمن دلها شده بر باد از تو
۷
دل ما را غم هجر تو ز بنیاد بکند
خود ندیدیم چنین کار به بنیاد از تو
۸
اوحدی را مکن از بند خود آزاد، که او
بندهای نیست که داند شدن آزاد از تو
نظرات