اوحدی

اوحدی

غزل شمارهٔ ۶۶۵

۱

تو سروی ، بر نشاید چیدن از تو

تو ماهی، مهر نتوان دیدن از تو

۲

من آشفته دل را تا کی آخر

میان خاک و خون غلتیدن از تو؟

۳

به گردان رخصت خونم به عالم

که رخصت نیست برگردیدن از تو

۴

گرم صد آستین بر رخ فشانی

نخواهم دامن اندر چیدن از تو

۵

ترا چون هیچ ترسی از خدا نیست

همی باید مرا ترسیدن از تو

۶

گناهم نیست اندر عشق و گر هست

گناه از بنده و بخشیدن از تو

۷

اگر صد رنج باشد اوحدی را

شفا یابد به یک پرسیدن از تو

تصاویر و صوت

نظرات