
اوحدی
غزل شمارهٔ ۶۶۹
۱
ترا گزید دل من،مرا گزید غم تو
به حال من نظری کن، که مردم از ستم تو
۲
متاب روی و سر از من،مباش بیخبر از من
که روز و شب دل و چشمم در آتشست ونم تو
۳
تویی علاج غم ما تویی مسیح دم ما
ز مرگ باک نباشد که میخوریم دم تو
۴
ز راه دور و بیابان چه باک و دوزخ تابان؟
کزین دو بیم ندارم به پشتی کرم تو
۵
به صید ما نکند کس هوا و رغبت ازین پس
که داغ دست تو داریم و خانه در حرم تو
۶
مگر تو چارهٔ کارم کنی و زخم که دارم
که مرهمی نشناسم موافق الم تو
۷
کدام جنس که دستم نباخت بر سر کویت؟
کدام نقد که چشمم نریخت در قدم تو؟
۸
گر آن مجال ببینم شبی که: با تو نشینم
کنم شکایت بسیار از التفات کم تو
۹
مکن شکسته و خوارش، به دست کس مسپارش
که اوحدیست درین شهر سکهٔ درم تو
نظرات
ندا