
اوحدی
غزل شمارهٔ ۶۷۴
۱
به چشم سر هدف سازم دل خود را به جان تو
اگر بر نام من تیری بیندازد کمان تو
۲
دل من بوسهای زان لب تمنی میکند، لیکن
نمیگویم سخن بیزر، که میدانم زبان تو
۳
چو دست خود نخواهی کردن اندر گردنم روزی
شبی بگذار تا باشد دو دستم در میان تو
۴
مرا گفتی: میان در بند اگر خواهی کنار من
میان بستم، که دربندم به دست خود میان تو
۵
چو از حکم حدیث تو نمیدانم گذشتن من
شگفتم زان حدیث آید که بگذشت از زبان تو
۶
چه باشد گر به نام من فرو خواند لبت حرفی؟
ز چندان آیت خوبی که منزل شد بشان تو
۷
بهر جانب ز شوقت چون سگ گم گشته میگردم
به بوی آنکه در یابم غبار کاروان تو
۸
خنک یاری که هستی تو به خلوت هم نشین او!
که من باری نمییابم نشانی از نشان تو
۹
به دستان اوحدی را کرد چشمت پیر میبینم
سرش را من، که خواهد رفت در پای جوان تو
نظرات