اوحدی

اوحدی

غزل شمارهٔ ۶۷۵

۱

دل من خستهٔ یاریست بی‌تو

تنم در قید بیماریست بی‌تو

۲

مرا گوییکه: بی‌من جان همی ده

کرا خود غیر ازین کاریست بی‌تو؟

۳

ترا در سر دلازاریست بی‌من

مرا با خود دلازاریست بی‌تو

۴

تو فخری میکنی بر من، چه حاجت؟

مرا از خویش خود عاریست بی‌تو

۵

دلی را شاد پنداری تو، زنهار!

مپندار این که پنداریست بی‌تو

۶

فضای هفت کشور بر دو چشمم

ز غم چون چاره دیواریست بی‌تو

۷

هر آن گل کز گلستانی بر آید

به چشم اوحدی خاریست بی‌تو

تصاویر و صوت

نظرات