
اوحدی
غزل شمارهٔ ۶۸۸
۱
دل سرای خاص شد، از مجلس عامش مگو
جان چو بر جانان رسید، از پیک و پیغامش مگو
۲
مرغ جان ما، که از تار بدن بودش قفس
باز دست شاه گشت، از دانه و دامش مگو
۳
ما از آن یوسف به بویی قانعیم، ای باد صبح
بوی پیراهن چو آوردی، ز اندامش مگو
۴
ای که میگویی: خیال او توان دیدن به خواب
مرد چون شوریده گشت، از خواب و ارامش مگو
۵
آنکه روی دوست دید، او را به کفر و دین چه کار؟
و آنکه مست عشق گشت، از باده و جامش مگو
۶
چند گویی: پختهای باید که گردد گرد او؟
سینهٔ ما سوختست، از پخته و خامش مگو
۷
دوش میگفتی که: دانستم که خون من که ریخت؟
آنکه میدانی همانست، اوحدی نامش مگو
نظرات