
اوحدی
غزل شمارهٔ ۶۹۶
۱
ای از دهان تنگت شهری شکر گرفته
نام رخ تو گل را از خاک برگرفته
۲
آن روی را مپوشان، زیرا که در ممالک
بنیاد فتنه باشد روی قمر گرفته
۳
دیگر ز سر نگیرد با من جفا زمانه
گر دیگرت ببینم یاری ز سر گرفته
۴
صد کاروان دل را در راه محنت تو
هم دزد رخت برده، هم شحنه خر گرفته
۵
از تیر غمرهٔ تو هر بیدلی که داری
سر در سپر کشیده، پا در جگر گرفته
۶
ما رنگ قصهٔ خود پوشیده از خلایق
وآنگه ز غصهٔ ما عالم خبر گرفته
۷
هجر تو اوحدی را بیچاره کرده از غم
وز اوحدی مرا تو بیچارهتر گرفته
نظرات