
اوحدی
غزل شمارهٔ ۷۰۰
۱
عارف چو بحر باید: لب خشک و رخ گشاده
بر جای خود چو بحری جوشان و ایستاده
۲
از خاک در گذشته، افلاک در نوشته
یک باره روح گشته، تن را طلاق داده
۳
چون عاشقان جانی،در حال زندگانی
هفتاد بار مرده، هشتاد بار زاده
۴
آهنگ کار کرده، تن را حصار کرده
وین نفس خوار کرده، چون خاک اوفتاده
۵
آفاق را سترده، انفس مگس شمرده
رخت از ازل ببرده، رخ در ابد نهاده
۶
هر کثرتی که دیده، در سلک خود کشیده
از جملگان بریده، در وحدت ایستاده
۷
چون لوح ساده کرده دل را ز جمله نقشی
پس نام او نوشته بر روی لوح ساده
۸
خود را شمرده با او چون صفر در عددها
او را بدیدهٔ در خود چون می ز جام باده
۹
دایم بسان پسته، خندان و دل شکسته
ز اسب وجود جسته، چون اوحدی پیاده
تصاویر و صوت

نظرات