
اوحدی
غزل شمارهٔ ۷۰۷
۱
ای فراق تو مرا عقل و بصارت برده
دل من کافر چشم تو به غارت برده
۲
بر دل شیفته هجر تو جفاها کرده
از تن سوخته مهر تو مهارت برده
۳
دل ما را، که سپاهی نتوانستی برد
غمزهٔ شوخ تو در نیم اشارت برده
۴
دوستان را همه خون ریخته چشم تو وز آن
دشمنان در همه آفاق بشارت برده
۵
شوق روی تو به زنجیر کشش هر سحری
بر سر کوی تو ما را به زیارت برده
۶
من ازین دیدهٔ خونبار شبی میبینم
سیل برخاسته و شهر و عمارت برده
۷
بیتو هر وقت که آهنگ نمازی بکنم
اشک خون چهرهٔ ما را ز طهارت برده
۸
اوحدی پیش دهان تو زبان بسته بماند
گر چه بود از دگران گوی عبارت برده
نظرات