
اوحدی
غزل شمارهٔ ۷۰۹
۱
دلی میباید اندر عشق جان را وقف غم کرده
میان عالمی خود را به رسوایی علم کرده
۲
جفای دلبری هر روز کارش بر هم آشفته
بلای گلرخی هر لحظه خارش در قدم کرده
۳
گرفته شادیی در جان ز معشوق غم آورده
نهاده مستیی در دل ز دلدار ستم کرده
۴
وفای دوستان بر دل چو مهری بر نگین دیده
خیال همدمان در جان چو نقشی در درم کرده
۵
رقیبش داده صد دشنام او بر وی دعا کرده
حسودش گفته صد بیداد و او با او کرم کرده
۶
نهاد رخت سوز او علفها بر تلف بسته
وجود نقد باز او گذرها بر عدم کرده
۷
طلاق نیک و بد داده، دعای مرد و زن گفته
قفای سیم و زر دیده، به ترک خال و عم کرده
۸
میان بیشهٔ هستی به تیغ نامرادیها
درخت هر مرادی را، که میدانی، قلم کرده
۹
بسان اوحدی هر دم میان خاک و خون غم
فغان و نالهٔ خود را عدیل زیر و بم کرده
نظرات