اوحدی

اوحدی

غزل شمارهٔ ۷۱۱

۱

آنکه میخواست مرا بیدل و بی‌یار شده

زود بینم چو خودش عاشق و غمخوار شده

۲

اثری هم بکند زود یقین، می‌دانم

گریه های شب این دیدهٔ بیدار شده

۳

مددی نیست که دیگر به منش باز آرد

آن ز پیش من دل خسته به آزار شده

۴

ای رفیقان سفر، گر سر رفتن دارید

همتی با من محبوس گرفتار شده

۵

جان فدا کرده و چون باد هوا گشته سبک

دل به غم داده و چون خاک زمین خوار شده

۶

از غم آن تن همچون سمن و روی چو گل

گل گیتی همه در دیدهٔ من خار شده

۷

خرقه پوشیدنم از عشق چرا دارد باز؟

من بسوزانمش این خرقهٔ زنار شده

۸

نظری بر من و بر درد من و زاری من

ای به هجران تو من زارتر از زار شده

۹

کار عشق تو بلاییست نبینی آخر؟

اوحدی را چو من اندر سر این کار شده

تصاویر و صوت

نظرات