اوحدی

اوحدی

غزل شمارهٔ ۷۱۲

۱

روزی ببینی زلف او در دست من پیچان شده

لطفش تنم را داده دل، لعلش دلم را جان شده

۲

اقبال در کار آمده، دولت خریدار آمده

با ما به بازار آمده، آن دلبر پنهان شده

۳

ما بر بساط ششتری، با طوق و با انگشتری

گر دیده ما را مشتری، آن زهرهٔ کیوان شده

۴

آن ماه در مهد آمده، کام مرا شهد آمده

من باز در عهد آمده، او از سر پیمان شده

۵

افگنده خلقی مرد و زن، اندر زبانها چون سخن

نام گدایی همچو من، همسایهٔ سلطان شده

۶

یار ارچه تیمار آورد، یا رنج بسیار آورد

روزیش در کار آورد، عزم عزیمت خوان شده

۷

گر عاشقی رنجی ببر، بار گران سنجی ببر

ای اوحدی، گنجی ببر، زین خانهٔ ویران شده

تصاویر و صوت

نظرات