اوحدی

اوحدی

غزل شمارهٔ ۷۳

۱

نیامد وقت آن کز من بخواهی عذر آزارت؟

دلم را شربتی سازی ز لعل چاشنی دارت؟

۲

دل از دستم برون بردی که با ما سر در آری تو

به ما سر در نیاوردی و سرها رفت در کارت

۳

گمان بردم که می‌جوید دلت وصل مرا، لیکن

مرا کمتر بجویی تو، که می‌جویند بسیارت

۴

هم امروز از جهان دیدن فرو بندم دو بینایی

اگر دانم که فردا من نخواهم دید دیدارت

۵

سرم را می‌کنی پر شور و بر دل می‌نهی منت

دلم را می‌کشی در خون و بر جان می‌نهم بارت

۶

ز روی راستی با تو ندارد سرو مانندی

که گر در بوستان آیی، بمیرد پیش رخسارت

۷

گل وصلی به دستم چون نمی‌آید چه بودی ‌ار

کسی بودی که برکندی ز پای اوحدی خارت؟

تصاویر و صوت

نظرات