اوحدی

اوحدی

غزل شمارهٔ ۷۳۷

۱

خانهٔ صبر مرا باز برانداخته‌ای

تا چه کردم که مرا از نظر انداخته‌ای؟

۲

هر دم از دور مرا بینی و نادیده کنی

خویش را نیک به جایی دگر انداخته‌ای

۳

عوض آنکه به خون جگرت پروردم

دل من بردی و خون در جگر انداخته‌ای

۴

ناوک غمزه بیندازی و بگریزی تو

تا ندانم که تو بیدادگر انداخته‌ای

۵

گفته بودی که: دلت را به وفا شاد کنم

چون نکردی به چه آوازه در انداخته‌ای؟

۶

باد را بر سر کوی تو گذر دشوارست

زان همه دل که تو بر یک دگر انداخته‌ای

۷

آن سواری تو، که در غارت دل صد نوبت

رخت جان برده و بارم ز خر انداخته‌ای

۸

ای بسا سوخته دل را! که به پروانهٔ غم

آتش اندر زده چون شمع و سر انداخته‌ای

۹

ز اوحدی دل سر زلف تو ببر دست و کنون

نیست در زلف تو پیدا، مگر انداخته‌ای؟

تصاویر و صوت

نظرات