
اوحدی
غزل شمارهٔ ۷۳۸
۱
ثوابست پرسیدن خستهای
که دور افتد از وصل پیوستهای
۲
سواران چابک سرد، گردمی
بسازند با پای آهستهای
۳
نمیدانم از زورمندان درست
جلادت نمودن بر اشکستهای
۴
به پایش فرو رفته خار جفا
ز دستش درافتاده گل دستهای
۵
چه داند که بر من چها میرود؟
ز دام محبت برون جستهای
۶
کجا غصهٔ دل تواند نهفت؟
چو من رخ به خون جگر شستهای
۷
بگو، ای صبا، قصهٔ اوحدی
چو پرسندت از حال پابستهای
نظرات