
اوحدی
غزل شمارهٔ ۷۴۰
۱
با دگری بر غم من عقد وصال بستهای
ورنه به روی من چرا در همه سال بستهای؟
۲
گرهوس شکار دل نیست ترا؟ ز بهر چه
زلف چو دام خویش را دانهٔ خال بستهای؟
۳
آهوی چشم خویش را ز ابروی عنبرین سلب
قوس سیه کشیدهای، طوق هلال بستهای
۴
از دهن تو بوسهای داشتم آرزو، ولی
چون طلبم؟ که بر لبم جای سؤال بستهای
۵
مرغ دل مرا، دگر، تا نکند هوای کس
در قفس هوای خود کرده و بال بستهای
۶
در هوس خیال تو خفتنم آرزو کند
گر چه تو خواب چشم من خود به خیال بستهای
۷
از پی آنکه اوحدی دست بدارد از رخت
پردهٔ ناز و سرکشی پیش جمال بستهای
نظرات
کاظم ایاصوفی