
اوحدی
غزل شمارهٔ ۷۴۲
۱
ای که تیر بیوفایی در کمان پیوستهای
بار دیگر چیست کندر دیگران پیوستهای؟
۲
گر به شمشیر فراقم پی کنی صد پی روان
در تو پیوندم، که صد رگ با روان پیوستهای
۳
ای بهایی گوهر، اندر سلک پیمان و وفا
با چنان خرمهرها بس رایگان پیوستهای!
۴
میخوری خون دل من، تا ز دل دوری کنم
از دلم چون دور گردی؟ چون به جان پیوستهای
۵
وقت خاموشی چو فکر اندر دلم پیچیدهای
روز گویایی چو ذکرم در زبان پیوستهای
۶
گر چه هر دم بشکنی عهدی و برداری دلی
همچنین میکن، که با ما هم چنان پیوستهای
۷
گوش دار، ای بت که از زلف گریبانگیر خود
فتنها در دامن آخر زمان پیوستهای
۸
گر بجوشد خونم اندر پوست چندان طرفه نیست
که آتش مهرم به مغز استخوان پیوستهای
۹
دشمن من خاک بر سر کرد، تا در کوی خویش
اوحدی را سر به خاک آستان پیوستهای
نظرات