
اوحدی
غزل شمارهٔ ۷۵۲
۱
آشنایی جمله را، با من چرا بیگانهای؟
خانهپرداز من و با دیگران همخانهای
۲
هر دو عالم در سر کار تو کردم، گر چه تو
خود نمیگویی که هستی در دو عالم یا نهای؟
۳
شد دلم ویران ز سنگانداز هجرانت، ولی
شادمانم چون تو دایم گنج آن ویرانهای
۴
گر دل سختت نمیماند به سنگ، ای سیم تن
پس چرا پیوسته با ما ده زبان چون شانهای؟
۵
شد کنار من پر از در، ز آب چشم چون گهر
از کنار من چرا دوری، اگر دردانهای؟
۶
ترک مهرت خواستم کردن چو دید آن عقل گفت:
چون کنی ترک پری رویان؟ مگر دیوانهای؟
۷
اوحدی، چون عشق بازی میکنی دوری مجوی
همچو فرزین، از رخ این شاه، اگر فرزانهای
۸
بعد از آن از بند کار خویشتن برخیز، اگر
صید آن زلف چو دام و خال همچون دانهای
نظرات