
اوحدی
غزل شمارهٔ ۷۶۴
۱
کدامین نقشبند این نقش بستی؟
همه یک دست و هر نقشی به دستی
۲
به نور جان شدست این نقش ممتاز
و گرنه کی چنین در دل نشستی؟
۳
گر این جان در بت سنگین بدیدی
عجب دارم خلیل ار بت شکستی
۴
ورین معنی بتی را جمع بودی
کدامین مؤمن از بت باز رستی؟
۵
بیا، تا هر دم از دستی بر آییم
مگر نقاش این آید به دستی
۶
که گر پا بستهٔ این نقش گردیم
چه فرق از مؤمنی تا بتپرستی؟
۷
نهاد اندر لب شیرین این قوم
میی روشن، که هر جامی و مستی
۸
پریشان کرد گرد روی ایشان
سر زلفی که هر تاری و شستی
۹
مسلمان، اوحدی، آن روز بودی
که از دام چنین بتها برستی
نظرات