
اوحدی
غزل شمارهٔ ۷۷۴
۱
ای از تو مرا هر نفسی بادی و دردی
دورم به فراق تو ز هر خوابی و خوردی
۲
این سرخی من زردی رخ تست
ورنه من مسکین کیم از سرخی و زردی؟
۳
بدخواه که بر دوری ما رشک چنین برد
گر با تو بدیدی که نشستیم چه کردی؟
۴
گو: جمله جهان تیغ برآرید، که با کس
ما را سر پرخاش نماندست و نبردی
۵
روی از سخن سرد حسودان نتوان تافت
خالی نبود عاشقی از گرمی و سردی
۶
ما را ز جهان جز سخن دوست مگویید
زنهار! که این باغ بدادیم بوردی
۷
کاری به از اندیشهٔ آن یار ندیدیم
بشنو که: چنین کار برآید ز نوردی
۸
در هیچ قدح بهتر ازین می نتوان یافت
دریاب که: هر قطره ازین باده و مردی
۹
ای اوحدی، اندیشه مکن ز آتش دوزخ
گر میرسی از خاک در دوست به گردی
نظرات