
اوحدی
غزل شمارهٔ ۷۷۵
۱
نقشی ز صورت خود هر جا پدید کردی
پس عشق دیدن آن در ما پدید کردی
۲
تا هر کسی نداند سر پرستش تو
وامق بیافریدی، عذرا پدید کردی
۳
خورشید را بدادی نوری ز طلعت خود
وز بهر خدمت او جوزا پدید کردی
۴
تا قطره را نباشد از گم شدن هراسی
بر راه باز گشتن دریا پدید کردی
۵
میخواستی که از ما بر ما بهانه گیری
ورنه چرا ز آدم حوا پدید کردی؟
۶
نوری که شمع گردون از عکس اوست روشن
در نقطهٔ دل ما چون ناپدید کردی
۷
تا دولت وصالت بیوعدهای نباشد
امروز عاشقان را فردا پدید کردی
۸
زان ساغر نهانی بر بادهای که دانی
چون گرم گشت منزل غوغا پدید کردی
۹
از جستن نهانت چون اوحدی زبون شد
در عین بینشانی خود را پدید کردی
نظرات