اوحدی

اوحدی

غزل شمارهٔ ۷۸۶

۱

باغ بهشت بیند بی‌داغ انتظاری

آن کش ز در درآید هر لحظه چون تو یاری

۲

بر صیدگاه دولت نگرفته‌اند هرگز

شاهان به باز و شاهین زین خوب‌تر شکاری

۳

چون بلبل ار بنالم واجب کند کزین سان

در دامن دل من نگرفته بود خاری

۴

بر دل گذر نمی‌کرد این روز نامرادی

وقتی که بود ما را روزی و روزگاری

۵

ایمن نمی‌نشینم، کاسان دهد بکشتن

چون ما پیادگان را وانگه چنین سواری

۶

همچون علف برآیند از گورم استخوانها

بعد از من ار کنی تو بر خاک من گذاری

۷

با من مرو، که خصمم عیبت کند، چو بیند

من پیر گشته وانگه در دست ازین نگاری

۸

این راز چون بدارم، پنهان، که یافت شهرت

ذکرم به هر زبانی، نامم به هر دیاری

۹

با دل چو گفتم ای دل، کاری کنیم زین پس

گفت اوحدی، نیابی بهتر ز عشق کاری

تصاویر و صوت

نظرات