اوحدی

اوحدی

غزل شمارهٔ ۷۹۶

۱

بر من نمی‌نشینی نفسی به دلنوازی

بنشین دمی، که خون شد دل من ز چاره سازی

۲

همه سر بر آستان تو نهاده‌ایم، تا خود

تو رخ که بر فروزی و سر که بر فرازی؟

۳

منت، ای کمر، چه گوی؟ که بر آن میان لاغر

چه لطیف می‌نمایی! چه شگرف می‌برازی!

۴

غرض تو کشتن ماست و گرنه از چه معنی

رخ خوب می‌نگاری؟ سر زلف می‌ترازی؟

۵

چو رود ز بوسهٔ تو سخنی، سخن نگویم

که حدیث تنگ دستان نبود چنان نمازی

۶

جگر من مسلمان بخوری بدان توقع

که شود به کشتن من دل کافر تو غازی

۷

دل من بسوخت زلف تو، گمان نبرده بودم

که حدیث ما و زلف تو کشد بدین درازی!

۸

من ازین بلا و محنت، نه شگفت اگر بنالم

تو بدان جمال و خوبی چه کنی؟ اگر ننازی

۹

مکنید عیب چندین، اگرش نگاه کردم

که ازو نمی‌شکیبم،من بیدل نیازی

۱۰

شدن از پی لطیفان و به خود نگاه کردن

نه نشان عاشقانست و نه رسم عشقبازی

۱۱

به کجا برم شکایت؟ بکه گویم این حکایت؟

که تو شمع جمع و آنگه دل اوحدی گدازی

تصاویر و صوت

کلیات اوحدی اصفهانی معروف به مراغی (دیوان - منطق العشاق - جام جم) به کوشش سعید نفیسی - تصویر ۴۵۴

نظرات

user_image
برمک
۱۴۰۳/۰۶/۰۲ - ۱۰:۵۹:۳۲
چه سروده خوبی