
اوحدی
غزل شمارهٔ ۷۹۹
۱
عالمی را به فراق رخ خود میسوزی
تا خود از جمله کرا وصل تو باشد روزی؟
۲
دل سخت تو به جز کینه نورزد با ما
چون به دل کینه کشی، پس به چه مهر اندوزی؟
۳
خار این کوه و بیابان همه سوزن باید
تا تو این پرده که بر ما بدریدی دوزی
۴
نسبت گل بتو میکردم و عقلم میگفت:
پیش خورشید نشاید که چراغ افروزی
۵
وقت آن بود که دل بر خورد از لعل لبت
چرخ پیروزه نمیخواست مرا پیروزی
۶
شب هجران ترا صبح پدیدار نبود
گر خیال رخ خوب تو نکردی روزی
۷
اوحدی، بر رخ این تازه جوانان بیزر
عشق رسوا بود، آنگاه به پیر آموزی؟
نظرات