
اوحدی
غزل شمارهٔ ۸
۱
درد سری میدهیم باد صبا را
تا برساند به دوست قصهٔ ما را
۲
برسر کویش گذر کند به تانی
با لب لعلش سخن کند به مدارا
۳
پیرهن ما قبا کند به نسیمش
برکند از ما دگر به مژده قبا را
۴
مرهم این ریش کرد نیست، که عمری
سینه سپر بودهایم زخم بلا را
۵
دنیی و دین کردهایم در سر کارش
گردن و سر مینهیم تیغ و قفا را
۶
ای بت نامهربان، بیا و بیاموز
از سخن من حدیث مهر و وفا را
۷
پای چنین سرزنشتها چو نداری
دست مزن عاشقان بی سرو پارا
۸
عیب زبونی نه لایقست،گر از خود
دفع ندانست کرد تیغ قضا را
۹
اوحدی، از من بدار دست ملامت
من چه کنم؟ کین ارادتست خدا را
نظرات
امین کیخا